دیانادیانا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

یکی یه دونه مامان و بابا

بهار 98

ده روز داریم به سال جدید سال ۹۸ هرسال ما میریم سفر و چند سالی هست که من انتخاب میکنم کجا بریم بابا و مامانم لب تاب میارن و بابام میگه با کمک مامان یه جایی رو انتخاب کنید شهر و هتلش تا رزرو کنیم .اینم بگم که مامانم عاشق مسافرت سه نفرمون است و هم من خوشحالم هم مامانم .خلاصه لب تاب آوردیم با کمک مامانم هتل و شهر انتخاب کردیم شهر خرمشهر و هتل بارمانی. امسال دوست داشتیم بریم طرف جنوب .خلاصه تایید کردیم رزرو هتل و عید رفتیم جنوب واقعا سفر خیلی خوبی بود برامون .مرسی بابای عزیزم
26 فروردين 1398

برف بازی و تولد مامان

28 دی ماه بود روز جمعه ساعت 11 صبح از خواب بیدار شدیم و مامانم دوستاش براش فرستاذه بودن که تو منطقه الشتر برف است بابام هم تاشنید به من گفت بریم برف بازی منم گفتم اره دیگه مامان چای درست کرد و شمع اورد و کاپ کیک که تولد مامان هم جشن بگیریم البته تولد مامان یک بهمن است ولی ما اینجور هم گفتیم برف بازی میکنیم هم تولد تا خاطره اش بمونه .خلاصه رفتیم اونجا کلی برف بازی کردیم و تولد گرفتیم بعد بابا هم بردمون یه رستوران خوب غذا خوردیم و ساعت 4 بود برگشتیم خونه .خیلی روز خوبی بود مرسی بابا و مامان .الان عکس های  اون روز هم میزارم براتون
29 دی 1397

روستا و داستان سرم زدن من

 ما  پنج شنبه 27 دی ماه بود ما رفته بودیم روستا اونجا من و هستی و یاس کلی پرخوری کردیم شب من دیگه نتونستم شام بخورم ساعت 3 صبح بود که من حالم بد شد و مامانم و بابام منو بردن بیمارستان کودک اونجا برام سرم نوشت دکتر اولین بارم بود سرم زده بودم بین خودمون باشه خیلی با حال بود سرم زدن خوشم اومد یه دو ساعتی ما بیمارستان بودیم و برگشتیم من خوب خوب شده بودم و هی از مامانم و بابام سوال میکردم ادم میتونه همین جوری بره سرم بزنه اونا هم گفتن نه نمیشه ...
29 دی 1397

اولین داستان نویسی من

من امروز اولین داستانم نوشتم .خیلی خوشحالم که تونستم تو ذهن خودم داستان بگم و خوشحالم که تونستم اونم بنویسم .من هر شب بابام برام داستان میگه اینجور که شده تونستم داستان بنویسم .مامان و بابام اینقد ذوق داشتن اولین داستان منو قاب گرفتن .مرسی مامان و بابا
25 دی 1397